Childhood (part 2

هذیان های شبانه من

یادمه هنوز مدرسه نمی رفتم ,یه روز می خواستم برم تو حیاط که همه چیز رو جور دیگه ای دیدم ...همه چیز چندین برابر بزرگتر... غیر واقعی... سایه وار... درهم پیچیده ...دیگه مرزی بین اشیا نبود. حس می کردم به دنیای دیگه ای پرت شدم ...چند دقیقه ای ادامه داشت ,من دستمو به دیوار گرفته بودم و کمی می ترسیدم.  دیگه شروع شد, هفته ای چند بار. چند سال پیش کم کم از این دید احساس لذت می کردم... چیزی که همیشه بهم آزار می داد دیگه مایه ی آرامشم می شد و حالا دیگه خیلی کم می آد سراغم .

سال پیش که تهوع  از سارتر رو می خوندم بعضی توصیفاتشو و دنیاشو لمس می کردم ,کمی شبیه دنیای من بود... حس خوبی داشتم...

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت17:13توسط faeghe | |